شکل میگیرد در ذهن تو. جرقهای میشود و بعد گسترش مییابد تا تمام خاطرهات را در خود ببلعد. ابتدا تصور میکنی. میپنداری. با خود میاندیشی که این یاد، خاطره، یا چه میدانم، این حجم نامرئی جا گرفته در مغزت، این حضور نا محسوس چیزی که نمیدانی چیست، اما میدانی که هست، بوده و خواهد بود، انعکاس صدایی است در جایی دور، که نام تو را زیر لب نجوا کرده است. یا شکلی است به قامت یک زن، مرد، اصلا چه فرقی میکند، به قامت یک انسان که تو را روزی از روزها، در حین انجام کاری، زمزمهی آهنگی زیر لب، تماشای منظرهای و یا دیدن آلبومهای قدیمی، لحظهای به خاطر آورده. که تو آن هیبت نشسته بر اسبی چوبی، یا ایستاده در ساحل دریایی، که معصومانه به دریچهای که قرار است ثبت کند این آن را، خیره شدهای تا لحظهای بعد باز و بسته شدن یک دریچه، به اندازه آنی تابیدن یا نتابیدن نور بر سطحی، تو را بخشکاند در قابی، تا سی سال، چهل سال یا صد سال بعد، کسی نامت را زمزمه کند و تو یک سوی دیگر جهان، دلت بلرزد، نفست به شماره بیفتد و ندانی چرا.