در زمانهای دور پادشاهی در قصر بزرگی زندگی میکرد، پشتِ قصر باغ خیلی زیبایی بود که توی اون یه درخت با سیبهای طلایی وجود داشت. وقتی که سیبها برای چیدن آماده میشدند، سربازان اونها رو میشمردند.
یک روز یکی از اون سیبها گم شد، پادشاه عصبانی شد و گفت: هر شب یک نفر باید مواظب درخت باشه و کشیک بایستد.
پادشاه سه پسر داشت، او بزرگترین پسرش را فرستاد تا مواظب درخت باشد. پسرش هم رفت تا نگهبانی بده.
او تا نیمههای شب بیدار موند ولی دیگه کم کم خوابش گرفت. تصمیم گرفت تا کمی بخوابه و دوباره به نگهبانی ادامه بدهد. او خوابید. اما وقتی چشمهایش رو باز کرد فهمید که صبح شده. با عجله به سمت درخت سیب رفت و با تعجب دید دوباره یکی از سیبها گم شده.