تق تق.... تق...... تق... آمد جلو، جلوتر، درست بالای سر ما سه تا ایستاد. آذر سقلمهای زد پهلوی من و خودش را کشید پایینتر، سودابه تا آنجا که میشد خودش را چسباند به دیوار. من بیچاره سر میز بودم و دم دست.
ـ بیا بیرون!
با آذر بیچاره بود، رنگ آذر شده بود کاه. زرد زرد، با آن جثهی لاغر مردنیاش، سنگین از جایش بلند شد. همانطور که چشمهایم به زمین بود، بلند شدم. مؤدب ایستادم کنار نیمکت تا آذر راحت برود پایین کلاس. این تنها کاری بود که از دستم برمیآمد، برای بهترین دوستم که داشت میرفت کتک بخورد. همهی چشمها به آذر بود. مگر او چهکار کرده بود؟