الان پنجاه روز است که احمد را ندیده و بویش را حس نکرده. پنجاه روز. دفعۀ پیش که همین حرف را به احمد زده بود، احمد رفته بود طرف ماهیها و گفته بود: «کاش میشد تو را هم ببرم عاطی. واقعاً اگه اجازه میدادند، میبردمت.» بلند شد و رفت کنار آکواریوم. دستهایش را باز کرد و آکواریوم را بغل کرد. صورتش را چسباند به شیشه و پوستش خنک شد. یکی از ماهیها در عمق متوسط چرخی زد و آمد رو به او. چشمهایش نسبت به جثهاش بزرگ بودند و از دو سوی کلهاش مثل دو تا رادار زده بودند بیرون. تلفن باز هم زنگ زد....