چند روز پیش که به خانه مهرنوش رفته بودم به او گفتم: «خوبی اینکه آدم با خواهرش توی یک شهر زندگی کنه در اینکه هر وقت حوصله کارهای همیشگی خونهرو نداشته باشی، میتونی راهی منزل خواهرت بشی و اون هم اگه صدجور کار داشته باشه با روی باز به استقبالت میآد».
بعد از تمامشدن حرفهایم، اول کمی خیرهخیره و بعد همراه با پلکزدنی مصنوعی نگاهم کرد و زد زیر خنده. «نمیری با این مدل حرف زدنت. انگار میخواد سخنرانی کنه» و لبها را به یک طرف کج کرد و ادای من را در آورد، «خوبیاینکه آدم با خواهرش توی یک شهر...» و جمله را تمام نکرده باز خندید.
و امروز صبح، او آمد. وارد خانه که شد نه سلام کرد و نه مثل همیشه خندان بود. با نگاه رو به پایین هراسان گفت: «دستت چطوره؟ این بود خوبی اینکه آدم با خواهرش توی یک شهر باشه؟ که اصلاً چیزی به آدم بروز ندی؟ آره؟»
«امان از دست مادر. چرا به تو گفت؟»
خیره شد توی چشمهایم. «اگه نگفته بود هم، امروز قصد داشتم بیام اینجا و میدیدم چی شده. فرقی به حالم نمیکرد.» و این را با حالتی از قهر و تشر گفت. میدانستم که بهخاطر من مرخصی گرفته و همین دلم را گرم کرد.
چای را که گذاشتم روی میز، هنوز غرزدنهای مهرنوش از اینکه چرا با این دستم کار میکنم تمام نشده بود. سینی را با حرص گرفت و چشمغره رفت که چرا نمینشینم. همان موقع تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم، مادر مثل همیشه شروع کرد. لبها را که رو به داخل جمع کردم و نگاهم سمت مهرنوش رفت، فهمید مادر است و در حال طعنهزدن. مهرنوش اول با انگشت به من اشاره کرد، بعد دستش را از مچ توی هوا چرخاند و به سرم اشاره کرد و بعد آن را رو به بالا برد، که یعنی تو هوش و حواس نداری، که یعنی من میدانم مادر دارد به تو چه میگوید. خندهام گرفت. چون همان لحظه مادر گفت: «حواست کجا بود دختر؟ آدم که چاقو دستش میگیره باید حواسش جمع باشه».