تمام دوران کودکی من و فریبا در جریان انقلاب و بعدِ جنگ ایران و عراق گذشته بود. ولی در تمام خاطرات کودکی، جز محبت پدر و مادر چیزی یاد ندارم.
پدر و مادر من به دلیل فرهنگیبودن ثروت زیادی نداشتند و جزو قشر متوسط جامعه محسوب میشدیم. ولی آنچه مهم بود، رابطهی من و فریبا با مادر و خصوصا با پدرمان بود. پدرمان مرد محترمی بود و هیچگاه یاد نداشتم حتا کوچکترین تلنگری به من یا فریبا زده باشد ولی کاری هم نمیکرد که ما احترام او را نداشته باشیم و همیشه مثل یک دوست یار و یاور ما بود و هست. در تمام این دهسال زندگی مشترک هرگاه مشکلی با فرهاد برایم پیش میآمد، تنها کسی که محرم اسرارم بود و عاشقانه کمکم میکرد پدر بود. خدایا شکر که او را دارم. چهقدر بین پدر من و پدر طلا تفاوت بود. شاید اگر آنروز جای پدر طلا پدر من بود، طلا اینقدر بیحامی و بییاور نبود.
با صدای زنگ موبایل به خودم آمدم، فرهاد بود. گفتم: «سلام.» گفت: «سلام، خوبی؟ معلوم هست کجایی؟ از صبح زنگ نزدی! نمیگویی آدم نگران میشود؟»
همیشه عادت داشت هزارتا سوال را با هم بپرسد و من که طبق معمول اعصاب نداشتم، گفتم: «خوبم، تو کجایی؟» گفت: «دارم میآیم دنبالت برویم بیرون.» من هم از خداخواسته، گفتم: «باشد، منتظرتم.»
تا آمدن فرهاد یکربع طول کشید. تصمیم گرفتم دیگر به امروز صبح فکر نکنم و شب خوبی را با فرهاد بگذرانم. از روزیکه جواب آزمایشم را گرفته بودم با هم حرف نزده بودیم. شاید لازم بود در این مورد کمی با هم صحبت کنیم.