مازیار بالاخره سرش را بالا آورد. سعی کرد از آینه پشتسرش را ببیند. «درست بنشین. من میبینم. کسی پشتسرمان نیست.»
«اگر برسد کل ماشین را هم خُرد میکند ها!» مثل بچهها با دو دستش پشتی صندلی را گرفته بود و انگار بخواهد اسبی را به تاخت درآورد بالاوپایین میشد.
مازیار فکر کرد بیشتر از حس نجات دادن یک قربانی، احساس پدری را دارد که فرزندش را به گردش میبرد.
«کی بود این؟ چهکارش کرده بودی؟»
«هیچی.» حتا توی صدای دختر هم لحنی از هیجان و شیطنت وجود داشت.
«هیچی؟! کاریاش نکرده بودی اینجوری مثل خرسِ زخمی شده بود؟»
«زدم تو آنجایش!»
«کجایش؟!»
دختر بالاخره رضایت داد و روی صندلی آرام گرفت. «اینجایش.» و اینبار درحالیکه لبخندی روی لبانش شکل میگرفت با حرکت سر و چشم، جایی میان پاهایش را نشان داد.
«اوه اوه! پس بگو ناکارش کردی. حق داشت بیچاره.» خنده روی لبهای مازیار نشست. خم شد و صدای موسیقی را کم کرد.
«گُه خورد که حق داشت. مرتیکهی عوضی.» با دقت مشغول بستن کمربند ماشین شده بود.
«چرا؟! بدحساب بود؟»
اگر یک سری مطالب اشتباه رو در نظر نگیریم ، بدک نیست...مثلا چاتانوگا اصلا مکانی برای جلسات دانشجویی نبود و نویسنده صرفا یک اسم از یک رستوران معروف رو بلد بوده و به کار برده.... در جای دیگر به گیلاس مشروب گفته پیاله....پیاله مال عرق فروشیه نه جایی مثل کی کلاب....یا در مورد دستگیریه سروش و بقیه به آن سرعت و به صرف گفتن چند جمله....دیگه از این خبر ها هم نبود....
5
در مجموع مسیر نقل داستان چند راوی و معماها و جمع کردنشون خوب اجرا شده بود،شاید بعضی شخصیت ها مثل صمد خیلی رادیکال بودن و همراهی کردن باهاشون بعضی جاها سخت بود ،برای نویسنده آرزوی موفقیت دارم
3
سلام
این کتاب از جنبه هایی حائز اهمیت بود می شد در آن تاریخ اجتماعی صنعتی شدن را مشاهده کرد و تحولات نسلی را رصد کرد