مازیار بالاخره سرش را بالا آورد. سعی کرد از آینه پشتسرش را ببیند. «درست بنشین. من میبینم. کسی پشتسرمان نیست.»
«اگر برسد کل ماشین را هم خُرد میکند ها!» مثل بچهها با دو دستش پشتی صندلی را گرفته بود و انگار بخواهد اسبی را به تاخت درآورد بالاوپایین میشد.
مازیار فکر کرد بیشتر از حس نجات دادن یک قربانی، احساس پدری را دارد که فرزندش را به گردش میبرد.
«کی بود این؟ چهکارش کرده بودی؟»
«هیچی.» حتا توی صدای دختر هم لحنی از هیجان و شیطنت وجود داشت.
«هیچی؟! کاریاش نکرده بودی اینجوری مثل خرسِ زخمی شده بود؟»
«زدم تو آنجایش!»
«کجایش؟!»
دختر بالاخره رضایت داد و روی صندلی آرام گرفت. «اینجایش.» و اینبار درحالیکه لبخندی روی لبانش شکل میگرفت با حرکت سر و چشم، جایی میان پاهایش را نشان داد.
«اوه اوه! پس بگو ناکارش کردی. حق داشت بیچاره.» خنده روی لبهای مازیار نشست. خم شد و صدای موسیقی را کم کرد.
«گُه خورد که حق داشت. مرتیکهی عوضی.» با دقت مشغول بستن کمربند ماشین شده بود.
«چرا؟! بدحساب بود؟»