اصلاً نمیفهمید که چرا داشت بهخاطر یک درخواست، اینقدر به خودش سخت میگرفت. چرا اینقدر خجالت میکشید. هفت شب هفته را سراغ جک دمپسی آمده بود اینجا و سعی کرده بود خواستهاش را با او در میان بگذارد، ولی هر کار کرده بود نتوانسته بود با قضیه کنار بیاید. میرفت خانه و فکر میکرد و میفهمید که قضیه چهقدر ساده بوده و عزمش را جزم میکرد که دفعهی بعد بهطرفش برود، لبخند بزند و خواستهاش را مطرح کند. به همین راحتی. بعد تمام روز سر کار همینجور به خودش میگفت که هیچ مشکلی نیست و منتظر بعدازظهر میماند که درخواستش را با او در میان بگذارد ولی بعد از اینکه پشت پیشخان منتظر میماند و مدام قضیه را در ذهنش بالاوپایین میکرد، چیزی درون وجودش یخ میزد و دیگر نمیتوانست از پشت میز بهطرف جایی برود که جک دمپسی ایستاده بود و با مردم خوشوبش میکرد.
میدانست درخواستش خیلی هم غیرعادی نیست. تمام کاری که باید میکرد این بود که بهطرفش برود و لبخند بزند. سلام قهرمان، اسم من هری لوییسه.
سلام آقای لوییس. حالتون خوبه؟
عالی، واقعاً عالی قهرمان.
چه خوب.
میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
بله. چی هست؟
من میخوام فردا شب بیام اینجا، برای شام، با یه خانوم جوان که خیلی برام مهمه و میخواستم بدونم براتون ممکنه منو به اسم کوچک صدا کنین؟ میدونین، میخوام تأثیر خوبی روش بگذارم.