ساعت بین پنج و شش صبح بود که اوه و گربه برای اولین بار همدیگر را دیدند. گربه همان لحظه اول از او بسیار بدش آمد. حس بین شان متقابل بود.
اوه، طبق معمول همیشه، ده دقیقه قبل از آن بیدار شده بود. او نمی توانست افرادی را که زیاد می خوابند و تقصیر را گردن «به صدا درنیامدن زنگ ساعت» می اندازند، آدم حساب کند. اوه در تمام طول زندگی اش یک ساعت زنگ دار هم نداشت. او ساعت یک ربع مانده به شش بیدار شد، درست مثل همان روز.
هر روز صبح در تمام این چهار دهه گذشته که در این خانه زندگی می کردند، اوه قهوه جوش را روی شعله می گذاشت، دقیقا همان مقدار قهوه را که هر روز استفاده می کرد، در دستگاه می ریخت، و پس از آماده شدن با همسرش یک فنجان قهوه می نوشید. به ازای هر فنجان یک قاشق، و یک قاشق اضافه هم برای ماندن در قوری؛ نه بیشتر و نه کمتر. مردم دیگر نمی دانند چگونه یک قهوه ی خوب آماده کنند. همان طوری که امروزه کسی با قلم و کاغذ چیزی نمی نویسد. چرا که الان، دوره ی کامپیوتر و دستگاه های قهوه ساز است. و دنیایی که در آن آدم ها حتی نتوانند بنویسند یا قهوه دم کنند، به کجا خواهد رسید؟
تا وقتی قهوه اش دم بکشد، کت و شلوار آبی ملوانی اش را می پوشید، صندل های چوبی اش را به پا می کرد، دست هایش را مثل مرد میانسالی که جهان برایش بی ارزش و ناامید کننده است در جیب هایش فرو می کرد. پس از آن صبحش را با بازرسی خیابان شروع می کرد. خانه هایی که ردیف کنار هم قرار گرفته اند، در سکوت و تاریکی غرق شده اند، و هیچ جنبنده ای به چشم نمی خورد. در این خیابان، هیچ کس به خودش زحمت اینکه زودتر از آن زمان هر روز، بیدار شود، به خود نمی داد.