پسر پادشاه که برخلاف جوونهای امروزی به عمرش آفتابومهتاب ندیده بود چه برسه به دیدن دختران نارنج و ترنج، با خنده پرسید «ننه، دختر نارنج و ترنج دیگه کیه؟»
پیرزن گفت «اولاً ننه خودتی، باباته، جدوآبادته! دوماً چی بگم از دخترهای نارنج و ترنج که هر چی بگم کم گفتم. دخترهایی که از قشنگی به ماه میگن تو درنیا، که ما هستیم! هیکلهاشون، «آ»؛ عینهو مانکنهای فَشِن!؛ بینیها همه باریک و ظریفمَریف، همگی یکی یه چسب به دماغهاشونزده! همه چشمهاشون رنگی و لنزدار، مژهها مصنوعی، گونهها همه برجسته، انگار همین الان از مطب جراح بیرون اومدهن! دندونها مروارید، انگار همین حالا ارتدونسی شدهن، لباسهاشون همه مارکدار!»
پسر پادشاه که اینها رو از پیرزن شنید، مثل این سریالهای نودقسمتیِ تلویزیون، ندیدهونشناخته، یه دل نه، صد دل عاشق دخترهای نارنج و ترنج شد و پرسید «من چهطوری میتونم یکی از این دخترها رو پیدا کنم؟»
پیرزن گفت «یا باید آیدی داشته باشی و وارد روم بشی و از طریق چَت کردن با یکی از اینها آشنا بشی، یا باید یه عصای دیجیتال و یه جفت کفش آهنی بخری و بری دنبالشون!»
پسر پادشاه گفت «انگار چَت کردن آسونتره!»