تقریباً به مدت پنج سال کارم همین بود که از شهری به شهر دیگر میرفتم، صبح از پلههای ایستگاه پایین میرفتم و بعدازظهر از پلهها بالا میآمدم، تاکسی میگرفتم، دستم را درون جیبم میبردم تا پول خردهایم را بیرون بیاورم و به تاکسی بدهم. از دکه روزنامهفروشی روزنامه عصر را میخریدم و در پستوی ذهنم به نظم و ترتیب از قبل برنامهریزی شده این امور مکانیکی که ناخودآگاه اتفاق میافتاد فکر میکردم و خوشم میآمد.