هوا گرم است و بابتش از طبیعت ممنونم. ممنونم که میگذارد تیشرت بپوشم. چمدانم را میبندم. تمام وسایلی را که برای سفر لازم دارم میچپانم توی آن؛ از مسواک و خمیردندان گرفته تا کتاب حافظ و آجیل و لباس. درِ چمدان بهسختی بسته میشود. نمیتوانم چیز دیگری به آن اضافه کنم. سه دست لباس برداشتهام. و این سه دست برای چند هفته کافی است.
میروم سراغ کمد لباسها. لباسهای قدیمیام را میکاوم. پیرهن بنفش را روی تخت میاندازم. بعد تیشرت نارنجی را و بعد شلوار کتان لولهتفنگیام را... میکاوم و میکاوم و پیدا میکنم. شلوار محبوبم را پیدا میکنم. شلوارجین آبی مارک دیزل. با این شلوار روزهایی را از سر گذراندهام که هیچوقت از ذهنم پاک نخواهند شد. روزهایی که پُرانرژی بودم و آیندهام را متفاوتتر از امروزم میدیدم. روزهایی که میخواستم دنیا را فتح کنم و آدمها را تغییر بدهم. در این شلوار محبوبم روزی رؤیاهام را با خودم میبردم و میآوردم...