مغازهدار، بلاتکلیف مانده بود. یک نگاهش به مغازه بود، یک نگاهش به خاور و خودروی شاسی بلند. یک نفر در آستانهی در مغازه ایستاده بود و او را صدا میکرد. مغازهدار، بدون اینکه بشنود مشتری چه جنسی میخواهد، با کلافگی فریاد زد: «ندارم. تموم شده. یه ساعت دیگه بیا.»
رانندهی جوان، کمی عقب آمد و آرامآرام حرکت کرد تا با ماشین پارک شدهی بعدی مماس شد. راهنما زد. چراغهای دندهعقب خودرو روشن شدند. هنوز پایش را از روی کلاج برنداشته بود که راننده خاور، پرگاز به سمت او رفت. رانندهی جوان ترسید. خاور آنقدر نزدیک آمد تا سپرش به سپرخودرو شاسی بلند رسید. جوان از آینهی بغل راننده خاور را میدید و با اشارهی دست به او بدوبیراه میگفت و میخواست که خاور به عقب برود. خاور باز هم نزدیکتر رفت. چراغهای دنده عقب شاسی بلند خاموش شد. جوان برای پرهیز از آسیب دیدن خودرویش کمی جلوتر رفت. خاور باز هم جلوتر آمد. رانندهی خاور دست بردار نبود. باز هم به او نزدیکتر شد. جوان، دوباره جلوتر رفت، جلوتر و جلوتر.