یک چیزی توی آسمان مثل فرفره میچرخید، به اندازهی چرخ آسیاب، شاید هم بزرگتر. سفید بود، سفیدِ چرک. گفتم «محمود نگاه کن اون چیز رو.»
محمود حواسش به پیرمردی بود که زیر پل آهنیِ دروازهکازرون مُرده بود و مردم روی لاشهاش پول میانداختند. پیرمرد چند تکه استخوان بیشتر نبود. ریش و موی ژولیده و بلندی داشت. چشمهایش گود افتاده بود و یکعالمه قی، حاشیهی پلکهایش نشسته بود. آنقدرها هم پیر نبود. تهچهرهاش کمی جوان میزد. شاید چهل و یکی دو سالی داشت. بیشتر، ریش و موی بلندش پیرش کرده بود. بارانیِ یشمیرنگ پارهای تنش بود که جا به جایش چربی و روغن ماسیده بود و یک آستین بیشتر نداشت؛ آن یکی از درز شانه، شکافته و جدا شده بود. زیرِ بارانی چیز دیگری نپوشیده بود. خال بزرگ و سیاهی به اندازهی یک سکهی دهتومانی روی بازویش بود. نمیدانم چرا بهنظرم آشنا میآمد. شاید او را جایی دیده بودم. چندتایی کتاب و دفتر و خودکار هم بغلدستش افتاده بود. بوی ماهی و میگو توی هوا پیچ و واپیچه میخورد و حالم را بههم میزد. مردک کوپنفروشی هم چند قدم آنطرفتر هی جارِ کوپن میزد. یکی از کتابها را که جلد سفیدرنگی داشت برداشتم و ورق زدم. روی جلد، دو فرشتهی کوچک، هر کدام دستهگلی در دست گرفته بودند و دور یک درخت کاج، بالهایشان را از هم باز کرده بودند. چیزی از کتاب نفهمیدم. گذاشتم سرِجایش و از زیر دیگر کتابها دفترچهی دویستبرگِ پیچوتابخوردهای که پُر از روغن و چرک و کثافت بود بیرون کشیدم. تمام دفترچه پُر از نوشته و خطخوردگی بود. به گمانم خودش آنها را نوشته بود.