جک کنار من مشغول صحبت با اریک، مدیر مرکز، است. اریک مردی شکمگنده با صورتی گرد و قرمز است. سبیلی کلفت شبیه تام شلک(۶) گذاشته و لبخندهایش بیشتر شبیه زنهای هشتادساله است. هربار که حرف میزند (که البته زیاد هم حرف میزند و پایان هر جمله صدای خُرخُر بیرون میدهد) به اطرافم نگاه میکنم و چشمم دنبال خانممربیهایی است که بالاسر پیرزنها ایستادهاند و به آنها بافندگی یاد میدهند. مدیر با جک در حال گفتوگوست و من، بیآنکه توجهی از خود نشان دهم، حواسم را به حرفهای آنان میدهم. «ما فعالیتهای زیادی برایش درنظر گرفتهایم. ۲۴ساعته مراقبش هستیم. برای او، که بیماری دمانس(۷) دارد، اینجا بهترین جاست...»
اریک ادامه میدهد. او حالت عجیبی دارد که شاید اگر چند سال پیش من و جک با چنین فردی روبهرو میشدیم، به هم نگاه میکردیم و بیخیالش میشدیم؛ اما بهنظرمیرسد جک کاملاً تحتتأثیر حرفهایش قرار گرفته است. انگار جک خودش میخواهد به لبخندهای زورکی، شلوار بسیار تنگ و حتی چشمچرانیهای اریک، که هرازگاهی به سینههای من نگاهی میاندازد، بیتوجه باشد. شاید تنها جنبهی مثبت اریک این است که وقتی ما رسیدیم، دربارهی زخمی قدیمی که روی زانویش داشت و اکنون برایش دردسر درست کرده بود، از من نظر خواست.