صدای سوتی در فضا میپیچد. به خیابان روبهرو نگاه میکنم، آخرین توریستهای کولهپشتیدارِ نقشهبهدست بهطرف پایین سرازیرند. کلاغی قارقار میکند. پیرمردی با موهای بلندِ سفید و وزکرده بهطرف من و بالزاک میآید. دو سه قدم مانده میایستد؛ چارچوبی است زیر یک عبای بلند. نزدیکتر میآید. دستاش را از زیر بارانی، که من عبا دیدهام، بیرون میآورد، روی لبهی جدول میگذارد. شمع است، روشن. کی آن را روشن کرده؟ دستانی با آنهمه چینوچروک و اینهمه فرز؟ با چشمان قهوهای تیره، یک لحظهی تمامنشدنی به من خیره میشود. با دهان بسته میخندد. چندین لایه چروک از گوشهی لب تا بناگوشاش ردیف میشوند. کولهی پارچهای روی دوشاش را جابهجا میکند، کثیف و ژندهپوش بود، فکر میکردم پیرمرد خنزر پنزری است که همینحالا از قبر هدایت بیرون جهیده. اما دهاناش را که باز میکند، با آن دندانهای سفید، سوای لباس خاکستریاش، مرد سفیدپوشی است که دو سال پیش هم دیدماش. آخرین لحظه قبل از غیبشدن، انگشت اشارهاش را بهطرفام تکان داد. سهبار. البته با آن عبا و کاغذ لولهشدهی بیرونزده از جیباش به پیرمردِ چرم ساغریِ بالزاک هم میخورد. میکوشم او را به یاد بیاورم. یا آن سمسار یهودی بود که تا آخرهای داستان غیب شد؟ باید کتاب را دوباره بخوانم.