- خاطره؟ این مغازه به نظرت نداره؟
خاطره که چند قدم از ما جلوتر رفته بود برمیگردد و به مغازه موردِ نظر خواهرم نگاه میکند. او بچه همین شهر است و میداند از کجا میشود وسایل را تهیه کرد و نگرانی از این بابت نداریم. مرکز شهر آمدن پیشنهاد او بود. با سَر بالا گرفتناش به خواهرم میگوید همان نیست که باید بگیرند و داشته باشند. چند قدم جلوتر از آنها حرکت میکنم و حواسام به کتاب فروشیهای راسته خیابان است تا بلکه بتوانم کتابی بخرم و در زمانهای مُرده و مخصوصا قبل از خوابام آن را بخوانم.
نگاه کردنام برای دستفروشان آشنا است و سمتام میآیند و میپرسند چه چیزی میخواهم و هر کتابی که بخواهم چاپی و کپی شده با کیفیت خواهند داشت. از ممنوع چاپ بگیر تا چاپ مجدد و تازهها. از کتاب به دست گرفتنام شاید فهمیده باشند به کتاب نیاز دارم. دورهام کردند و هر کدامشان حرفی میزنند. هرکی قیمتی میگوید، دیگری برای کم کردنِ رویِ آن یکی پایینتر میگوید. کم مانده دست به یقه شوند و در شلوغی خیابان همدیگر را به مُشت و لگد بگیرند. از فحش دادن و داد زدنهایشان تعجب کردهام. خواهرم صدایام میزند و با اشاره دستاش که از لایِ جمعیت بالا آمده اشاره میکند به مغازههای جلوتر برویم. من هنوز با تعجب عقب را نگاه میکنم و قدمهایام عکسِ جهتِ نگاه کردنام، به جلو حرکت میکنند. خاطره که این صحنهها را بارها دیده میگوید عادی است و زیاد تعجب نکنم. برای او بله، اما برای من اصلا!