"تو قصه نویسی؟"
"بله"
"قصه دخترانم را مینویسی؟"
"قصه، چه قصهای؟"
ماه خاتون،با مهربانی گفت "هر قصهای. فقط درباره دخترانم باشد."
قصه نویس جا خورد؛
"دخترانت؟"
"همانهایی که هر شب چشم به آسمان میدوزند و با من سخن میگویند"
قصه نویس، خودش هم یکی از همان دختران بود. بوسهای بر روی سپید ماه خاتون زد و قول داد که تلاشش را بکند. چارهای نداشت، در برابر مهربانی ماه خاتو ن بیدفاع بود.
مدتی گذشت و شبی پری باز هم سراغش آمد و او را با خود، نزد ماه خاتون برد.قصه نویس، بر فرش سفید نشست و صدایش را صاف کرد و قصه دختران ماه خاتون را آرام و شمرده؛ خواند.