هرگز روزی را که برایم خبر آوردند خواهرم را گردن زدهاند فراموش نخواهم کرد. هنوز سیزده سال نداشتم، جوانتر از آن بودم که بهطور کامل درک کنم چرا او باید میمرد، اما به اندازهی کافی بزرگ بودم تا صحنهی وحشتناک پایانی را تصور کنم. میگفتند مرتکب خیانت شده است، بدترین جنایت ممکنه، اما این برای من هیچ معنایی نداشت، زیرا جین فقط کاری را کرده بود که مجبور شده بود انجام دهد. و به خاطر همین استدلال، من نیز، درست مثل او، یک خائن بیگناه بودم.
هیچکدام از ما دخترها برای به ارث بردن تاج و تخت به دنیا نیامده بودیم، و با این وجود آن تاج بر تمام زندگی ما سایه افکنده و بر آن آسیب زده بود. زمانی فکر میکردم ملکه بودن چیزی بسیار فوقالعاده است، بر سر گذاردن تاج پادشاهی و در دست گرفتن قدرت ــ ولی حالا نظری بسیار متفاوت دارم.
گر در آینده، باقیماندهای از آن نوع شادمانی در این دنیا برای من وجود داشته باشد، فقط هدیهی خداوند متعال خواهد بود، چرا که نمیتوانم امیدی به فرمانروای زمینیام داشته باشم.
در این اثنا، باید در این خانهی زیبا که در حقیقت زندان من است عذاب بکشم، و چیزی به جز روزمرهگی و تعارفهای تصنعی با میزبانان بیعلاقهام نداشته باشم. تنها دلخوشیای که برای من باقی مانده است ــ اگر این کلمهی درستی باشد ــ نوشتن خاطراتم در این دفتر است، که سالها قبل آن را شروع کردهام، و نگاه کردن از پنجرهام به دشت سبز و درختان اسکلتی در دوردستِ ممنوعه که در ورای آن مردی زندگی میکند که بیشتر از خود زندگی دوستش دارم.