گاهی گوشی تلفن را طوری برمیداشتم که انگار میخواهم پوشش یک چیز سلطنتی را بردارم. و گاهی این گوشی سیاهرنگ را طوری سر جایش میگذاشتم که به خیالم داشتم درِ تابوتی را میبستم.
حالا این شماره نیست، نه اینکه نباشد؛ اما دیگر مال من نیست. این شماره دیگر برای من جزء سرزمینهای ممنوعه به حساب میآید. این پنج رقمی که زیر انگشتانم روی شمارههای تلفن جا گرفتهاند، برای من مسافتی است که قرار نیست هرگز طی شوند. من در این مسافت از بین این پنج رقم بهراحتی میتوانم از چهار رقمش بگذرم؛ چرا که میدانم این چهار رقم را طوری میتوانم سر هم بیاورم؛ اما هرگز آخرین رقم، یعنی عدد پنج، را شمارهگیری نخواهم کرد. شمارهی تو شبیه درِ بستهای است که کلیدش را گم کردهام.
میتوانستم تو را هم نبینم، اینطوری مجبور میشدم با تو تماس بگیرم. وقتی که صدایت را میشنیدم، آنوقت به تو میگفتم: «عزیزم! چرا اینقدر دستهات سرد شدهن؟»
توانایی این را داشتم که تو را هم نبینم. من تمامی اینها را از مسافتی که بین ما بود، میشنیدم؛ درست مثل ساکنان سواحل وقتی که دریا را نمیبینند و آن را حس میکنند.
اکنون، انگار دریا غیب شده است.
حال و روزی که هزار دفعه پشت سر هم تکرار شد. من، تو، و کمی هم او؛ و اما آن تلفن. تمام این اتفاقها از عروسی راسیم شروع شد.
فیروز دنبالهی حرفهایش را گرفت.
ـ ما پنج تا دوست بودیم. درست مثل اون فیلمه. یادتونه؟ اونها هم پنج نفر بودن. من، کمال، مراد، راسیم، سِئیمور. همسرهامون ما رو یکییکی اسیر کرده بودن؛ با یوغی که به گردن داشتیم. بااینهمه الان تو خونه خدموحَشَم و بچه داریم. بله، کلفَتهایی که ما رو له کردهن، بدجوری هم لهمون کردهن.