اواخر مهرماه بود که بابا نادر، من و مادر را به مشهد برد. به خاطر، وضعیت مادر، با یک ماشین دربست رفتیم. بابا، با یک دنیا نگرانی ما را بدست آقاجون و عزیزبزرگه و دایی ابراهیم و عزیزخاله سپرد و همان شب به سمت بوشهر پرواز کرد...
روزهای خوش زندگیم از روزی که وارد خانه باغ شدیم شروع شد. همبازی بودن با مهدیه چه کیفی داشت. صبحها ماهی خانم توی آلاچیق باغ قالیچهای پهن میکرد و ما هم از صبح تا ظهر مشغول خاله بازی و مامان بازی بودیم؛ معمولاً عزیزبزرگه کلی تنقلات برایمان میآورد و ما هم میخوردیم و کیف میکردیم. گاهی اوقات با اجازهی عزیزخاله و البته با کمک او، روی اجاق سه فیتیلهای پلو قرمز درست میکردیم که مواد تشکیل دهندهاش برنج و روغن و نمک و رُب گوجهفرنگی بود و بعد از آماده شدن در کنار عروسکهایمان با لذت میخوردیم. گهگاهی آقاجون سرزده مهمان ما میشد و روی قالیچهی ما لم میداد و ما هم از او پذیرایی میکردیم. همیشه هم کلی خوراکی به همراه میآورد. آلوچه و لواشک و اسمارتیس و بیسکویت و... کلی چیزهای خوشمزه!
آقاجون هیکلی و درشت بود، شکم بزرگش همیشه برایم علامت سؤال بود چون مامان آذر هم شکم بزرگی داشت و قرار بود بچهدار شود. بالاخره یک روز دل به دریا زده و پرسیدم:
ـ آقاجون، شما هم تو شکمتون بچه دارین؟!
قهقههی بلندی سر داد:
ـ چهطور مگه، دخترم؟
بلافاصله گفتم:
ـ آخه مثل شکم مامان آذره.