به عادت عصرهای چهارشنبه، مهمان حافظیه بودم و نیمکت خاطرات سالهای دورم. حافظ، زیر نگاهم باز بود، اما چیزی نمیدیدم. انگار لعابی از جنس نامرئی، حدفاصل نگاه من و ابیات خواجه بود. بدجوری گرفتار شده بودم. آنقدر که اگر میخواستم هم، نمیتوانستم بندهای اسارتم را نسبت به احساس او، پاره کنم. نه به آزادی بیمیل بودم، نه میلی به آن داشتم. حس غریبی بود، انگار چیزی نو را بعد از سالها، تجربه میکردم. بارها به خودم نهیب زدم که نباید کم بیاورم. تاوان سختی برای آزادیام پرداخته بودم و دلم نمیخواست مفت از دستش بدهم.
با این حال، هرچه بیشتر به این حس جدید فکر میکردم، بیشتر به تفاوتش با آنچه بر سرم نازل شده بود پی میبردم. شخصیت او، طرز نگاهش، نفوذ کلام، متانت رفتار و تمام شاخصههایش، هیچ شباهتی با ابلیس کابوسهایم نداشت. هر چه منطقم دورم میکرد، احساساتم نزدیکتر میشد. انگار جذب قانونش شده بودم!
گروهی کودک، قیل و قال کنان از ورودی حافظیه داخل شدند و به سمت آرامگاه حرکت کردند. هر کدام دیگری را پس میزد تا خودش قبل از سایرین به سنگ مرمر برسد. از مسیر نگاهم که در پشت ستونهای ایوان ابتدایی پنهان ماند، سایهای جلوی پایم ظاهر شد و صدایی گفت: «نمیدونستم به حافظ هم ارادت دارید.»