چشم که باز کردم توی کوچهی تنگ و درازی ایستاده بودم. دیوارهای کاهگلی بلند، بدون در و پنجره و کف فرش کوچه آجرهای مربعی بود. صدای پایی میآمد، ولی هر چه دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود. انگار زنی با کفشهای پاشنه بلند، هراسان داشت کوچهها را پشت سر میگذاشت. شب بود و نور چراغ برق توی نرمه بادی که میوزید، کش میآمد روی زمین. انگار پنجه دراز کرده باشد که روی مربعهای کف زمین خط بیندازد. صدای پای زن بلندتر میشد. شاید داشت میآمد طرف من. برگشتم. کسی آن طرف کوچه هم نبود. خواستم آواز بخوانم که بگویم نترسیدهام، ولی زبانم بند آمده بود. یک قدم جلوتر رفته بودم. مربعهای زیر پایم از دو طرف کش میآمد و میشدند مستطیلهایی که توی همدیگر فرو رفتهاند. هر چهار مستطیل یک مربع جدید میساختند و یک مربع کوچک وسطشان خالی میشد.
پایم را روی قسمت پُر آجرها میگذاشتم. انگار لِی لِی باشد و همه خانهها را کسی خریده باشد و به من اجازه ندهد که توی خانهاش سنگ بیندازم یا قدم بگذارم. زنی که توی هزار توی کوچه میدوید، جیغی کشید. صدایش کش میآمد و توی دایره لرزان نور چراغ، دیوارها را کوچک میکرد. دیوارهای بلند به دهلیزهای توخالی تبدیل میشدند. من لی لی کنان جلو میرفتم. موهایم که دم اسبی بسته بودم، بالای سرم توی هوا تاب میخوردند و میآمدند توی صورتم. میخواستم بایستم و آنها را مثل خاله ماهی جمع کنم پشت سرم که نیایند توی چشمم، ولی نمیتوانستم بایستم. انگار یکی مرا هل میداد توی دالان. دیوارها کوتاهتر میشدند و زن، هراسان، پشت سر هم جیغ میکشید. مستطیلهای کف زمین روی هم سوار شدند و مثل مار کش آمدند. انگار روی پشت یک مار بزرگ داشتم لی لی میکردم. شروع کردم به آواز خواندن. به آواز فکر نکرده بودم، ولی خودش توی حلقم مینشست و سر از توی حفرهی دهانم در میآورد. اولش کلام نبود. فقط دو... دو... دو... بود که با نظم خاصی روی هم سوار میشد. بعد مثل یک دالان دراز و بلند و سیاه تبدیل شد به آواز: «با کوچه آواز، رفتن نیست... فانوس رفاقت روشن نیست... نترس از هجوم حضورم... چیزی جز تنهایی با من نیست...» و باز دوباره بریده بریده میشد.