هنوز آنقدر قوی نشدهام، این بدقولی را پای ضعیف بودنم بگذار. از زخمهای کهنهی گذشته هنوز رخت سلامت به تن نکردهام در روح و روانم این قول هنوز سنگین است، در چهارچوب نگاه مردی وارسته چون او، که در نگاه اول چشمانم را ندید، تاب موهایم را ندید، عفت کلامم را ندید، یادگاریهایی که از چهرهی مادر در قاب چهره داشتم ندید. یکباره عریانیم را در آغوشی پست دید ولی امروز در کنار عکست، به تمام خوبیهایت، به روح پاکتر از مِههای صبحگاهیت که به هر کس رخصت قدم زدن به پهنای بی کرانش میدادی قسم میخورم که تمام شک و ابهام را در خود میدَرم و این بار را با تمام سنگینیاش به دوش میکشم. مدّتهاست که مرا همسفر روح مهربانت نکردهای جای قدمهای دورم خشک شده. در هوای مِهآلود روحت بگذار دوباره پا نهم. در آن هوایی که نه سرد است و نه گرم، نه تاریک است و نه نورانی که چشمانم برای لحظهای برق شعف بزند. دلم برای هوای مِهآلودت تنگ است. روزگاری دور هر وقت به چشمانت در خیال زل میزدم غرق میشدم در گذشتهای که با هم گذراندیم. مرا همسفر روزگار گذشتهمان میکردی. چقدر بد قولیم! روح بی آلایشت را مکدّر کرده که روزهاست مرا لایق همسفری نمیبینی.
نمیدانم راز و نیازم با عکس روحانیش چقدر طول کشید که صدای شرشر باران مرا به خود آورد. آنقدر طول کشیده بود که به نور خورشید و تیرگی ابر فرصت جابهجایی داده باشد. نگاهی عمیق به آسمان انداختم، چه سریع و زیرکانه این دو عجایب بزرگ خلقت جابهجا میشوند و ما زمینیان عینک تیرهی وجودمان را کنار نمیزنیم و ذرّهای از آن جابهجایی را نمیخواهیم که ببینیم...