وقتی وارد کوچه مون شدم باتعجب دیدم یه آمبولانس جلوی خونمون ایستاده. پاهام شل شد. قلبم شروع کرد به کوبیدن،قدرت جلو رفتن نداشتم، انگار داشت روح ازبدنم خارج میشد برای یک لحظه به قلب بیمار بابام فکر کردم و نفهمیدم چه جوری وارد خونه شدم. مش قربون وتوی حیاط دیدم که روی زمین پهن شده بود وباصدای بلند گریه میکرد و توی سرش میزد. بی اعتنا به پیرمرد بیچاره باعجله از پلهها بالا رفتم.اتاق کوکب خانم شلوغ بود. لحظاتی مات و مبهوت دم در ایستادم جرات پیش رفتن نداشتم. بالاخره طاقتم تموم شدو خودم و از لای جمعیت بالای سر کوکب خانم رسوندم و کنارش زانو زدم، روی صورتش و باملافه پوشونده بودن و تکون نمیخورد. نمیخواستم باور کنم که کوکب مهربون مرده. اما اون حقیقت تلخ وجود داشت. روح بزرگش از لای اون ملافههای سفید پرکشیده بود و به آسمانها رفته بود.قلب مهربونش دوری علی رو تاب نیاورده بود وازحرکت ایستاده بود. گویی قلبش با نیروی علی کار میکرد.
یک لحظه مادرم و دیدم که مثل یک جوجه کنج اتاق خزیده بودو اشک میریخت. از نگاهش مصیبت میبارید. نزدیکش رفتم و سر روی شونهش گذاشتم و هایهای گریه کردم. توی مدتی که کوکب خانم با ما بود بدجوری بهش انس گرفته بودم. صداش هر لحظه توی گوشم میپیچید و در یادم زنده میشد، انگار همون نزدیکی بود که صدام میکرد و از قلب درد و پادردش مینالید.