اَلو...اَلو... صدام ومیشنوی مامان؟ دوباره زنگ زدم بهتون سفارش کنم که یه وقت به سمیه نگید که من بهتون خبر دادم واگرنه دست از سرم برنمیداره، والا منم خیر و صلاح شما رو میخوام، دوست دارم اولین وآخرین نفری که صاحب زندگی آقا حمید هست شما باشید نه کسِ دیگهی. مثل اینکه حالتون خوب نیست، نیم ساعت پیش که زنگ زدم خوب حرف میزدید اما انگار صداتون بیحال و بیجونه، گوشی دستتونه؟ اَلو اَلو.....
میخواستم بخوابم، هنوز سیر خواب نشده بودم چشمام رو به هم فشار میدادم تا دوباره به خواب برگردم اما بیفایده بود سرفههای شدید و دنبالهدار کسی خواب رو از من ربود، اضطراب شدیدی گرفتم، حالم عجیب بود احساس میکردم سرم این طرف و اون طرف میره. با هر بدبختی که بود چشمام رو بازکردم، اما همه جا تاریک تاریک بود کمی اطرافم رو نگاه کردم خیره به پنجره در اتاق شدم که با خود نوری به همراه داشت، نگاهم رو متمرکزکردم.ازدیدن سُرم بالای سرم متعجب شدم،نگاهم روی سرم متوقف شد،میخواستم همه چیز رو به یاد بیارم. ناگهان صدایی نامفهوم که از بیرون اتاق میاومد توجه منو جلب کرد، مردی که بلند بلند درخواست کمک میکرد. از اون طرف سرفههای مکرر هم اتاقیَم قطع نمیشد، سرفههای آبدار و خیسیکه منو آزرده کرده بود و به طور مُداوم میشنیدم، دگرگون شدم سعیکردم تا از جا برخیزم، اما توانی نداشتم.سنگین بودم و قدرت حرکتم نبود. مثل میخی که بر زمین کوفته باشند، به هر شکلی که بود سرجایم نشستم زنی از روی یکی از صندلیها بلند شد، به سمت در رفت و چراغ رو روشن کرد و با عجله به سمت تخت رفت، خدای من، باورم نمیشد. داخل بیمارستان بودم.