دیگر دلشوره هم نداشت.دستش را گذاشت روی قلبش،صدایی وحرکتی!
سرش را تکیه داد به پشتی ماشین: «خدایا یعنی برای من، منی که این قدر مواظب همه چی هستم، برای من هم باید اتفاق می افتاد؟ من که نمی ذارم آب تو دل زن و بچه م تکون بخوره... نه، باورم نمیشه. دختر من... دختر من هم از خونه فرار کرده باشه؟ یا ابوالفضل عباس خودت رحم کن، یا پنج تن...به دادم برس.»...