تلفن زنگ میخورد. ناشرم است. میگوید دوباره بنویسم. میگویم که حوصله ندارم. اصرار میکند. میگویم سوژه ندارم. میگوید همین ماجرای آخری را بنویس، اسمش را هم بگذار "شیطنتهای راوی پنهان". میگویم نمیدانم باید از کجا شروع کنم. میگوید همان دادگاه تجدید نظر را بنویس. همین هفتهی پیش را. میگویم امروز کارشناسان رایانهامدند و تمام فایلهای "میخواهم بخوابم" را پاک کردند. یک جوری که نشود بازیافتش کرد. راوی آن داستان دیگر برای همیشه مرد.