عطر میریام در هوا موج میزد. جوزف نشئه و مست در ردیف حجرههای بازرگانان میچرخید که اطلاعیهای بر دیوار توجهش را جلب کرد. اعلان درباره سانحه دریایی ماه پیش در آبهای همین بندر بود. هیچکدام از مسافران این حادثه جان سالم به در نبرده بودند. از سر عادت نگاه سریعی به لیست غرق شدگان انداخت. اندیشید تنها چیزی که اهمیت دارد این است که او و میریام زندهاند؛ تا اینکه چشمانش روی اسم او توقف کرد. ده دقیقه بعد درحالیکه فریاد میزد و دستها را تکانتکان میداد، مقابل پدر ویر ایستاده بود. کشیش درباره وضع هوا، طوفانهای وحشتناک و اینکه چقدر طی ده روز گذشته اوضاع بدتر شده بود، با گروهی از زنان صحبت میکرد. جوزف به ردای کشیش چنگ زد اما دست سردش چیزی را لمس نکرد. گویی اصلاً آنجا حضور نداشت. تنها یکبار پدر روحانی چشمانش را به سمت او چرخاند و به خود لرزید؛ انگار که یک روح دیده باشد.