همان صبح مه آلود، همان صبح مهمِ سال ۱۹۶۲، به تازگی راهِ خودم را باز کرده بودم – بازگشت به خانه؛ پس از هفت سال آزگار دوری. عجیب بود که دوباره توی خانه باشی، عجیب بود که بارانهای روزانه دوباره به صورتت بکوبند. عجیب بود که دوباره با پدر و مادر و خواهران دوقلویت زندگی کنی، خوابیدن روی تخت دوران کودکی. شب دیر وقت، روی کمرم دراز میکشم، به کتابهای درسی دوران دانشکدهام، جوایز دوران دبیرستان و روبانهای آبیام نگاه میکنم؛ با خودم فکر میکنم: این من هستم؟ هنوز هم؟
سریعتر به سمت پایین جاده حرکت کردم. نفسهایم تبدیل به پفهای حلقوی سردی شدند که در مه میچرخیدند. از اولین چشم از خواب گشودنِ فیزیکی لذت بردم؛ آن لحظهی استثنایی قبل از آنکه ذهن کاملا روشن باشد، وقتی که اعضا و جوارح بدن برای اولین بار شروع به شل شدن میکنند و بدن مادی ذوب میشود. جامد به مایع.
به خودم میگفتم سریعتر. سریعتر.
به این فکر کردم که روی کاغذ من بزرگسالام. فارغالتحصیلِ یک دانشکدهی خوب – دانشگاه اُرِگان. گرفتن فوق لیسانس از یک دانشکدهی بازرگانی برتر – استنفورد. یک سال خدمت در ارتش آمریکا. سوابق من میگفت که یک سرباز آموزش دیدهی ورزیده بودم، یک مرد بیست و چهار سالهی قبراق... اما نمیدانم که چرا، چرا هنوز احساس میکنم مثل یک کودکام؟
حتی بدتر، مثل یک بچهی کم رو، ضعیف و لاغر مردنی که همیشه بودم.
شاید به این خاطر باشد که هنوز هیچ چیزی از زندگی را تجربه نکرده بودم؛ مخصوصا وسوسهها و هیجانهای زندگی را. نه لب به سیگار زده بودم و نه مواد مخدر مصرف کرده بودم. هیچ خلافی نکرده بودم، چه برسد به قانون شکنی. دههی ۱۹۶۰ در شرف وقوع بود، عصر عصیانگری و من تنها کسی در آمریکا بودم که هنوز عصیان نکرده بود. یادم نمیآید زمانی بوده باشد که آزادانه رفتار کرده یا کاری عجیب و غریب کرده باشم.