ز پشت پنجره برگشت و تا کنار شومینه رفت جلو، آتش حالا گُر گرفته بود، صدای ترکیدن چوبها میآمد، شعلهها زبانه میکشیدند، صندلی را جلوتر کشید و نشست، کف پاهایش را تکیه داد به بدنۀ کاهگلی دیوار، هُرم شعلهها ریخت روی صورت و گردنش، برای لحظهای چشمهایش را بست و سعی کرد همۀ فکرهایش را بگذارد کنار، بگذارد کنار و به چیز دیگری فکر کند، به یک دسته کبوتر در حال پرواز، یک جفت قناری زردرنگ و کز کرده گوشۀ قفس، چهرۀ زیبا و اصیل یک دختر دهاتی، نتوانست، نمیشد، سیل سرکش افکار وحشیانه هجوم میآوردند، دستبردار نبودند، میآمدند تا بکشانندش به گذشته، به روزهای قبل، به ماههای قبل، به سالهای قبل. فکر کرد اگر برف دست نکشد از باریدن ممکن است مجبور شود بماند همینجا، توی روزهای عادی هم ماشین را به زحمت در این کوچهباغهای خاکی میراند، چه برسد به حالا: برف لعنتی، اگر مردم اصغرآباد از راه برسند چه؟ اگر یکی از رعیتها به سرش بزند بیاید اینجا چه؟ نه، اصلاً کدام احمقی وسط این سوز میرود سر باغ. بیایند، همهشان بیایند، کی تخمش را دارد حرف بزند؟
سرش را پایین گرفت و زل زد به لکههای خون خشکشده روی شلوارش، شکل داشتند، نقشهایی که انگار از قبل روی پارچۀ سفید چاپ کرده باشند، اسب بودند، ماهی، خرس، گربه. حیوانی که سرش را گرفته باشد توی بغلش، گربهای آرام، با چشمهایی تنگ شده، منتظر اینکه تکه گوشتی بیندازند جلویش.