مادر بیوقفه اشک میریخت. در پس نگاه ابریاش برایم دل میسوزاند. من با صدایی که دیگر به تمنا آلوده شده بود ضجه میزدم و میخواستم فقط یکبار به من اجازه دهند او را ببینم.
سکوت کشداری که بین ما سایه انداخته بود به من فهماند که فرصتی در برابر این قوم و سماجتشان ندارم. برای آنان قانون ایل قانون خدا بود و تمرد از آن گناهی نابخشودنی.
ناامید و سوگوار از سرنوشتی که گریبانگیرم شده بود به طرف اتاقم میرفتم که دانیال از اتاقش بیرون آمد. چشمان اشکبار و معصومش، وقتی با شرمندگی نگاهم میکرد، پنجه به قلبم میکشید و ناخودآگاه مرا به انجام کاری که هنوز دور از تصور به نظر میرسید تشویق میکرد. در حین عبور از کنارش ضربهای به شانه او زدم و گفتم: «نگران نباش، همه چی درست میشه.»
اما اینطور نبود و من هیچ امیدی به درست شدن این مشکل، آن هم از راه بحث و گفتوگو، نداشتم. بدون تردید حکم همانی بود که صادر شده بود و هیچ اعتراضی هم پذیرفته نبود. باید میرفتم... اما ای کاش فرصت که نه، به من اجازه میدادند فقط یکبار او را ببینم. حقی که در دنیای مدرن امروزی امری پیش پا افتاده، ولی ضروری محسوب میشد.