حدود بیست سال قبل...
تیری از میان تاریکی شب پرتاب شد و کنار آتش نیمسوز محل اتراق مخفیشان فرود آمد. سلحشور جوان که همیشه خوابش سبک بود، از خواب پرید. چون خیلی نزدیک به فلروک بودند، جای تعجب داشت که خوابش برده بود. ندوین دولا ماند و نفسش را حبس کرد، و به تاریکی خیره شد تا سایههای اطراف محل اتراقشان را به دقت بررسی کند. همهجا تاریک بود و حرکتی دیده نمیشد. چندنفر از مردان اطرافش آهسته حرف میزدند و به جنب وجوش افتاده بودند.
شاهزاده گالوران دو قراول را بالای درختان فرستاده بود. از زاویهی پرتاب تیر معلوم بود که مالاکآن را پرتاب کرده است. ندوین از اینکه مستقیماً به تیر نگاه کرده بود، پشیمان بود، زیرا نور آتش دیدش را در تاریکی شب مخدوش کرده بود. به دقّت به سکوت گوش سپرد و سعی کرد اعماق تاریکی را با نگاهش بکاود.
مالاک تیری به سویشان پرتاب نمیکرد مگر اینکه دشمنان سروقتشان رسیده باشند. تیر علامت اضطراری خطر بود و مالاک هم تازهکاری وحشتزده نبود که بیدلیل اعلام خطر کند. درست برعکس. بیست مردی که گالوران برای این مأموریت نهایی انتخاب کرده بود، کارآزمودهترین و شجاعترین جنگجویانِ لیریان بودند. همه کهنه سربازهایی پردل و جرأت که در شرایط نابرابر با توانمندی ویژهای به پیروزی دست یافته بودند، و همگی دشمن امپراتور.