درباره مجموعه قصه های شب یلدا، میعاد در سبزه زار و خداحافظی نکن
آرام برمیگردم. به خانم نگاه میکنم که هنوز با چشمهای بسته تکیه داده است. انگار هزار سال است که خوابیده. از جایم تکان نمیخورم. دلم میخواهد خانم بخوابد. هزار سال بخوابد. دلم میخواهد خودم هم خوابم ببرد. این مدت که تمرین میکردیم مدام خسته بود خانم. هر روز تمرین و تمرین و تمرین. هر روز باید خانم دستمال را از من بگیرد و گریه کند. خانم طوری خوابیده است انگار هرگز بیدار نمیشود تا باز گریه کند. گریههایی که هر بار تن مرا میلرزاند. مو به تنم راست میکند. دلم میخواهد به خودم تکانی بدهم. دستهای نازک و باریک خانم را بگیرم. روی رگهای آبی دستهایش دست بکشم. سرم را روی دامنش بگذارم. بگویم مادر، مادر جان، گریه نکن.
آرام توی دلم میگویم: مادر جان؟ مادر جان؟ خانم جان؟
خانم انگار هزار سال است که نخوابیده...