وقتی مادربزرگ هنوز خیلی بیمار نشده بود، شب ها آن را به دست می گرفت، عینکش را به چشم می زد. خودش را روی صندلی نعنویی تکان می داد. ورق های زرد شدۀ کتاب را با سوراخ های بید خورده اش آهسته ورق می زد. و کیمیا فکر می کرد که قصه ها به چه زحمتی، به آن کاغذهای بی جان چسبیده اند. انگار فریاد قصه ها را می شنید که هر لحظه ممکن بود زمین بیفتند و به زمانهای دوری که از آن آمده اند، برگردند.
مادربزرگ موقع خواندن کتاب دیگر کیمیا را نمی دید و اگر او حرفی هم می زد، نمی شنید. کیمیا بارها، دور از چشم مادربزرگ، کتابخانه و کمدها و زیر تخت ها را گشته بود و کتاب را پیدا نکرده بود، ولی ناباورانه می دید کتاب هر شب مثل جادویی در دست های کوچک و پرچروک مادربزرگ، ظاهر می شود.
یکی از همان شب ها که تمرین های هندسه اش را می نوشت و پاک می کرد، چشم از او برنداشت. باید پیدایش می کرد. صدای بارش برف، مثل صدای پچ پچ هایی که از پشت در شنیده می شد، در گوشش می نشست. مادربزرگ سرانجام از خواندن کتابش دست برداشت. بلند شد و آن را توی قفسۀ کتابخانه گذاشت...