دیشب کار ساختن عروسکها را تمام کردم، با این حساب من و این عروسکها باید برای شما قصه بگوییم. نام من بهرام است. مادربزرگ چند روز است که مُرده، و من با قصههایش زندگی میکنم. من باید این عروسکها را میساختم، چون من و این عروسکها باید تا سالها بعد در کنار هم بمانیم. میدانم که مادربزرگ خوشحال است و باز مثل همیشه، به بخار سماورش خیره شده و گاهی چیزی زیر لب میگوید که مثل دعا کردن است.
من وقتی به اعماق قصهها میروم، دیگر از کسی دلگیر نیستم و همه را میبخشم. میدانم که خیالهای من فقط مخصوص به خودم هستند. یکی از خوبیهایم این است که، وقتی به خیالها و قصهها و سفر در قصهها پا میگذارم، فقط و فقط میگویم و میشنوم و این گفتنها و شنیدنها، مثل آبی خنک بر وجودی مشتعل عمل میکند. من عاشق کتابهایی هستم که آدمهایشان تن به خطر میسپارند و سعی میکنند همهچیز را تجربه کنند.
روسکی که میخواهد اولین قصه را برای من و شما بگوید، فورک دختر پادشاه اقلیمِ اول است. پس من باید امشب مهمان او باشم و در گوشهای از زیرزمین که حالا در حکم تخت پادشاهی است، بنشینم. طبق آنچه در کتابهای قدیم آمده، همهجا را به رنگ سیاه درآوردهام تا یادآور گنبد سیاه، یعنی اولین قصر پادشاهیام باشد...