برای اینکه در تنهایی برای خودتان غذا بپزید به نصف یک کلم احتیاج دارید. یک پیاز متوسط و یک تکه زنجبیل تازه. وقتی کلمها را خلالی خرد کردید، تازه متوجه میشوید زیادند. همانطور که آنها را در آبکش میریزید تا بشویید، میدانید این به خاطر دلتنگیست؛ همین زیاد بودن کلم. برای دو نفر دارید تهیه میبینید. به خودتان میقبولانید که او، برای خودش غذایی دست و پا کرده حتماً. دخترهای دانشجو زود یاد میگیرند مثل مادرها یک پیاز را از وسط نصف کنند. پوستش را بگیرند و روی تخته نگینی ریزکنند. حالا نوبت بغض کردن است، پس سماور را روی جوش بگذارید؛ چون با یک فنجان چای گرم راحتتر میتوانید قورتش بدهید. یک ماهیتابهی ترجیحاً مسی یا استیل روی شعلهی گاز بگذارید. کلمها باید ریزتر شوند و آن مقدار اضافی بروند توی فریزر. فنجان را میگذارید، دوباره کارد را بر میدارید که، وای. انگشت اشاره را باید جمع میکردید که نکردید. زخم برداشت. تا خون نریخته روی پیازها باید انگشت را یا ببرید توی دهان یا بگیرید زیر شیر آب. زیر ماهیتابه را خاموش کنید. انگشت اشاره را فشار دهید. دستتان را که میرود طرف تلفن پس بکشید. برای اینکه غذای امروز هم به شما بچسبد و هم به دخترتان این کار ضروری است. پس فعلاً تلفن را فراموش کنید. باید بروید سراغ زنجبیل تازه. دخترت زنجبیل دوست ندارد. دوباره بغض و یک فنجان چای دیگر. نمیخواهی لذت خوردن زنجبیل تازه را بگذاری به پای شادمانی از نبودن دختر. پوستش میکنی و میاندازی توی هاون سنگی. میکوبی، میکوبی. محکم تر میکوبی آنقدر که مچت درد میگیرد و اشکت هم میریزد...