شیر وارد کومهاش شد، چرخی زد، به گوشه گوشۀ آن نگاهی انداخت و باز یاد جفتش افتاد که وقتی بود گرمای خاصی به آنجا میداد. سلطان مجبور بود گاهی با آسِنا- که گرگها به او «بیبی آسِنا» میگفتند- درد دل کند؛ آنقدر که زمزمههایی پشتسرشان در جنگل پیچیده بود و حیوانات داستانهایی ساخته بودند.
یادش افتاد و پوزخندی زد، آخر کجا شیری به گرگی دلبسته است. بعد انگار که متأسّف باشد که شیر و گرگ نمیتوانند جفت هم شوند با اندوه سری تکان داد. آخرِ پیری به نظر میرسید آسنا توانسته از او دلبری کند اما شیر با آن همه دبدبه و کبکبه کجا میتوانست این احساس را بروز دهد...