پشت خانههای خاکی ما، گرد باد صدا میآمد و فرو میریخت در حلزونی کوچک گوش بچگیهایمان.
توفان آهن میگذشت از رگهای آبی و نازک اعصابمان.
جنگ بود و دست افشانی خاک و سرب.
یکدفعه هواپیما وسط لحن ملایم روز قهقهه میزد. بمب که به زمین میرسید، اتاقها سراسیمه میشدند، تیزی صدا از هوای منجمد شیشهها عبور میکرد، میدیدم پرده نازک صورت خواهرم مچاله میشود در آوار بمب، میدیدم گنجشکهای کلافه را از درختی به درختی در پرواز، میدیدم ماهیها را که به اعماق آب پناه میبرند.
و شب دوباره میخوابیدم با وسوسه آغوش سقف تا صبح.
ما هنوز برای زندگی فرصت داشتیم.
کم کم به لمس برگ درخت توت حیاط رسیدم و حالا نوبت من شده بود که باید میرفتم.
جنگ آمده بود تا تمام آنچه دوست داشتم و حالا باید میجنگیدم برای دوست داشتنیهایم برای یافتن رد نازک آهویی که گریخته بود از ترس به گوشه چشمی...