افکارش هنوز مسیر میان خانه، آنجلا و راهی که اشتباه رفته بودند را طی میکرد. آنجلا همیشه از ناتوانی شوهرش در برقراری روابط اجتماعی کلافه بود. بهطور خاص فوث در رابطه با زنان خیلی دستوپا چلفتی بود. او میدانست مادر آنجلا متوجه رفتار خاص وی شده است. او شخصی دروننگر بود که آنطور که میبایست از اطرافش نمیدانست. گاهی آنجلا به او دید لازم از اطرافیان را میداد. شبپره دوباره از درز پرده راهی اتاق شد و رو بهسوی چراغ پرواز کرد. بهسرعت دور حباب چرخ میچرخید و بیهوا خود را به آن میکوفت. فوث کتاب را به هم زد و بر میز کنار تخت گذاشت. از جایش بلند شد تا به دنبال نقشهاش بگردد که فردا برای پیادهروی نیازش دارد. نقشه را پیدا کرد و لم داد تا راهی که فردا راهی آن است را بررسی کند؛ اما نمیتوانست فکرش را متمرکز کند، ذهنش مشغول تمام راههایی بود که در دوران تأهلش با آنها زنش را آزرده است.
شنوندهی واقعاً بدی بود، گاهی آنقدر افتضاح که از پیروی فرمانها سادهی هم عاجز میشد. هیچوقت سروقت نبود و همیشه خانه را دیر ترک میکرد و بهموقع به قرارهایش نمیرسید؛ حتی زمانهایی که با آنجلا قرار داشت. عادت به عذرخواهی نداشت، حتی وقتی صد در صد مقصر بود. اگرچه اینها مسائل جزئی بودند اما همین مسائل پیشپاافتاده کوهی ساختند. تصور کرد اوضاع به شکل دیگری بود. در رویایی خام فرورفت: با آنجلا درست رفتار میکرد و آنجلا هم ترکش نکرده بود. برای رویاپردازی دیگر دیر بود، آنچه نباید اتفاق میافتاد، رخ داده بود...
سبک بیان دو داستان از دو شخصیت، همزمان که جدا از هم بودن و در لحظه هایی ناب به هم میرسیدند، برای من خواننده فوق العاده بود. یه جاهایی از کتاب اینقدر استرس بالا میگرفت که با عجله میخوندم ببینم ادامه ماجرا چی میشه. واقعا تحسین برانگیز بود مخصوصا پایان داستان که تقریبا خواننده توی خماری میمونه!!! و ای کاش از این داستان زیبا یک فیلم بسازن،