صدای فریادش در کوه و جنگل طنین انداخته بود. چنان عجز و ناله و فریادی که دل هرکس از شنیدن آن به درد میآمد. شاید ساعتی میشد که روی پل ایستاده بود و همچنان که با چشمان اشکآلود و غمزده به رودخانۀ آرام مینگریست، فریاد و نفرین او به رودخانه بود، کمی بعد، نگاهش را به آسمان دوخت دستهایش را بلند کرد و باز آتشفشان درونش طغیان کر، اینبار شکایت او از رودخانه نبود بلکه از او بود، از خدا... و با تمام وجودش فریاد کشید: خدایا...! چرا...؟ تو که میدونستی من بدون اون نمیتونم زندگی کنم، تو که میدونستی اون همه زندگیمه... آخه چرا؟ چرا با من این کار رو کردی؟ چرا زندگیمو سیاه کردی؟ چرا من؟... چرا من؟