با قنداقه تفنگ کتف بچهها را میکوبیدند تا زودتر راه بروند. کوهها تمامی نداشت. در پشت کوهی، کوهی دیگر و در پس دشت ها، درّههای پوشیده از برف بود. فقط خدا میدانست زیر آن همه برف یک پارچه، چه سنگلاخها و گودالهای عمیقی وجود داشت. در بعضی جاها ارتفاع برف به چند متر میرسید. یکی از بچهها برای انجام مأموریتی رفته بود به پایگاهی که توی دره شیطان زیر سه متر برف مدفون شده بود. بچهها هرچه گشتند پیدایش نکردند. لابد اهالی آنجا یک چیزهایی میدانستند که اسمش را گذاشته بودند دره شیطان. نیروهای قرارگاه حتی از بومیها هم کمک گرفتند اما پیدایش نکردند. بالاخره بعد از مدتی خبر شهادتش را به خانوادهاش دادند. پدرش به بچههای سپاه گفته بود، میداندکجا شهید شده؛ چون شب قبل از رفتن بچههای سپاه، پسرش توی خواب، آدرس محل شهادتش را به او گفته بود؛ او اصرار کرده بود که محل شهادت پسرش را میداند و با بچهها آمده بود به منطقه تا خودش جنازهی پسرش را پیدا کند. بچهها خواسته بودند امتحانش کنند و سر دو راهی با اشاره دست مافوق، راننده پیچیده بود توی جاده ی دیگری، اما او فهمیده بود اشتباه میروند و راه اصلی را نشان داده بود.