مرغ نگاهم آرام و بی صدا بر روی نیزار کنار رود پر کشید، هر از گاهی سوز زمستانی در لابلای آن نیهای زرد و خشک و نیم سوخته به وزیدن میگرفت و با کشیدن تنۀنرم خود به آنها نوای خش خش دلخراشی را درفضای شب می سرود وآرام صورتم را نوازش می داد.
تمامی ظواهر حکایت از آن داشت که دوشینه شب در نیزار بزمی برپا بود و در سودایی عاشقانه، هر نی شمعی برمزار خود شده بود و نفیر غربتش را در دل خاموش نخلستان کنار رود به یادگار گذاشته بود.
در گرداگرد من بچه های گروهانمان آرام و بی صدا درساحل رود اروند زانو زده بودند، انگشتانشان از فرط سرما یخ کرده بود به طوری که سلاح خود را با دو دست به سینه هایشان می فشردند، بدینگونه صدای ضربان قلب خودرا بهتر می شنیدند و ثانیه های سکو ت را باآن صدا همراهی می کردند.
آن بچه ها بی صبرانه در انتظار لحظۀ حرکت بودند.تصاویر شان در ذهنم تدایی صخرهایی را در دل دریایی طوفان زده می کرد که در مقابل امواج خروشان درد، در دریای غم ایستاده اند و خم به ابرو نمی آوردند.