سرم گیج میرود. یک ذره غذا هم توی معدهام نمانده. ولو شدهام روی جعفر. دست مهدی هنوز توی دستم است. نمیدانم کدام یک از بچهها این طور آوار شده روی من. از صدای لاالهالاالله گفتنش باید مجید باشد؛ اما نمیدانم گوشهایم درست میشنود یا نه. دریا ظلمات است. سر ساعت دوازده، مد شروع میشود. با شروع مد دیگر نمیشود پا بزنیم تا اسکله.
شناور هنوز هم بالا و پایین میشود. صدای اشهد گفتن بچهها را میشنوم. سه پایه را پیدا میکنیم. نمیدانم این قدر که توی شناور زیر و رو شدهایم و عق زدهایم میتوانیم توی آب برویم؟ اصلا کی نا دارد از اسکله بالا برود؟ معده و رودهام هنوز هم زیر و رو میشود. نزدیک است سرم از درد بترکد. صدای نالهی بچهها با صدای موجها قاطی میشود. میگویند باید برگردیم...