شهرناز امیرزاده والا تبار، پدرش سپهسالار لشکر، خانوادهاش از بزرگتر خانوادههای کشور.
شهرناز دختر چهاردهساله خوشاندام نیکو شمایل با صورت گرد پیشانی فراخ و ابروهای باریک طلایی، دیدگان گیرنده شهلایش مایل به کبودی، دماغ باریک، لبان نازک، دهان کوچک، دندانهای مروارید گونش بههمپیوسته میان دو دندان وسط از بالا کمی فراخی است، گونههایش فروزنده، خط غبغبش نمایان، گردن سفید شفافش تا گودی گلو بلکه تا قسمتی از سینه گشادهاش بر این صورت زیبا روشنایی افزا ست و گیسوی انبوه طلاییاش بر سر قامت رعنا و زرفشانی مینماید
شهرناز در این سن غیر از زبان بومی خود یکزبان دیگری فراگرفته تا یک اندازه میتواند در آن زمان بگوید و بنویسد و آن زبان فرانسه است.
اگرچه زبان دانستن برای هرکسی هنر است اما شهرناز نمیداند دانستن زبان قومی که اخلاق و عادات و وضع زندگانی آنها بااخلاق و عادات و وضع زندگانی ملی و مملکتی او بیشباهت است در اول سن برای او و مانندانش موجب خوشبختی است یا مایه بدبختی.
کلی از خانوادههای بزرگ پیدرپی خواستگار برای این دختر میآید و میرود و نظر به مال و جمال و احترامات خانوادگی او و مخصوصاً مقام و مرتبه پدرش رقابتها است که در این خواستگاری از پیران به پیران و از جوانان به جوانان بروز مینماید و یا در میانهای زنانه و مردانهاند که روز و شب آمدورفت کرده میگویند و میشنوند باری بر سر خواستگاری این دختر غوغای بزرگی در شهر برپاست رشته این گفتگو به دربار پادشاهی هم کشیده شده و گاه باشد رأی ملکه معظمه نیز در برتری دادن یکی از آنها بر دیگران مدخلیت یابد.
همهکس انتظار دارد ببیند عاقبت این داستان به کجا میکشد و دست کدام خوشبخت به دامان وصال این دختر میرسد...