از زمانی که پنج شش ساله بود، به تو اجازه نمیداد وارد اتاقش شوی. طفلک ترجیح میداد خودش ملافههای تختش را عوض کند تا بخواهد اجازه دهد تو این کار را برایش انجام دهی! بهندرت دوستانش را به خانه میآورد، هرگز اسم آنها را نمیگفت. حتی به تو نمیگفت که تمام روز در مدرسه چه کرده است... همیشه میگفت: ’مامان، از زندگی من برو بیرون. تو کار من دخالت نکن، فضولی نکن. آنقدر مراقب من نباش.‘ آن کتابی که اصلاً دوست نداشت، همانی که آنقدر ازش متنفر بود که تمام صفحاتش را پاره کرد، یادت میآید؟ ماجرای بچهخرگوشی بود که دلش میخواست تبدیل به یک ماهی و ابر و چیزهای دیگر شود تا بتواند فرار کند و مامان آن بچهخرگوش هم مدام میگفت که چگونه او هم تغییر شکل خواهد داد و دنبال بچهخرگوش خواهد رفت. دنی تکتک صفحات آن کتاب قدیمی را ریزریز کرد!
«چیزی که میگویی هیچ ربطی به این موضوع ندارد که...»
«تو از خودت میپرسی که چرا دنی دچار بحران اختلال جنسیتی شده است؟ البته نه اینکه قطعاً دچار شده باشد، بلکه میخواهد با گفتن این موضوع ما را ناراحت کند. میخواهی بدانی چرا؟ من به تو میگویم چرا؟