دستهایش را روی صورت ترم چشیدم. بیدار شدم. بیدار. و مادر را آن چنان به خود فشردم که گویی دنیا نصیبم شد. شیر و نان تیلیت کرده را به هزار دعا و صلوات مادر به دهان میبردم. بیمزه بود. بینهایت بیمزه بود. نه تنها از اشتهایم انداخت بلکه هرچه غذاخوردن و گرسنگی بود از مغزم پاک شد. مادر یک لیوان شیر را به نرمی مینوشید. مینوشید که نه. زبان میزد. لب میگذاشت روی لیوان. زبانش را توی شیر مایل شده به سرِ لیوان میبرد و من میدیدم چه قدر لذت میبرد از این که شیر روی زبانش میچرخید و لبش را بعد هر تماس با لیوان میگزید. انشاتو تا کجا گفتم؟ مادر بیآن که متوجه گم شدن مدادم شده باشد از من پرسید. من بیآن که یادم بماند تا کجا پیش رفتیم جواب دادم؛ تا من فصل پائیز را دوست دارم. مادر چشمهایش را طوری به سمت من برگرداند که یعنی خر خودتی. من دروغ نگفته بودم.