سینماها اونموقعها حال و هوای دیگهای داشتن. بوی خاصی میدادن. بوی سینما میدادن. جلو سینما پولیدور واستاده بودم و به عکس بزرگ سر در سینما خیره شده بودم. دو تا آرتیس هفت تیر به دست کنار اسباشون تمام نامردا رُ نشونه گرفته بودن. نامردا از ترسشون تو عکس نبودن. با یه ساندویچ کالباس و یه کانادا رفتم تو. فیلم که تموم شد، ساندویچ و نوشابهام رُ یادم رفته بود بخورم، همونطوری تو دستم بودن. آرتیساش رابرت رتفورت و پُل نومن بودن. یارو اومد و گفت فیلم تموم شده، باید بری بیرون. نمیخواستم برم. میخواستم بازم بیان جلوم رو پرده آرتیسبازی در بیارن. باید دوباره بلیت میخریدم. پول نداشتم. ساندویچ و نوشابهام رُ دادم به یارو، گذاشت یه دور دیگه فیلمُ ببینم. تا فردا صبحش گشنه بودم. اما تو سینما حال کردم. اومدم بیرون. عکسهای فیلمُ تو ویترین تماشا میکردم. یکی اومد گفت، دوست داری فیلمُ ببینی؟ گفتم آره، ولی پول ندارم. گفت دوست داری تو سینما کار کنی؟ گفتم آره. بازار سیاهِ بلیت سینماهای پولیدور، امپایر، آتلانتیکو گلدن سیتی دست یک نفر بود. از ما خوشش اومد، ما رُ هم وارد کار سینما کرد. تو صف وامیستادم، بلیت میخریدم و بعد میدادم به بچه زبلها تا اونا آبش کنن. خُب من نمیتونستم، چون بلد نبودم عین اونا حرف بزنم و یه کمی هم احمق بودم. یعنی بهم میگفتن تو احمقی، فقط تو صف وایستا، بقیهاش با ما. از روی هر ده بلیت، یه بلیت مجانی با بیست و پنج زار گیر من میاومد. پول خوبی بود اون موقعها. اما کار سینما کار سختیه. شب تا صبح باید رو پا باشی. تو صف. کار هر کسی نیست. سر فیلم بوروسلی یه بار دو روز تموم تو صف واستادم. میگم که، کار سینما اینجوریه، روز و شب برنمیداره. اون موقعها مردم حالی داشتن، سیگار چهار خط میکشیدن و سینما میرفتن.