«خانم... خانم ببخشید... ساک دستی شما پاره شده...»
صدایش به زحمت از چاله گلو بیرون آمد. هنوز دختر جوان به طرفش برنگشته بودکه ضربه محکمی را توی مهره کمرش احساس کرد.
همانطور که سرش دوران برداشته بود به زحمت روی پاشنه پا چرخید و به عقب نگاه کرد ضربه محکم دیگری به تخت سینه اش خورد و به دنبال آن شبح جوان درشت اندامی را دید که روبروی نگاهش بود و فحش ها و ناسزاهای رکیکی که مغزش را سوهان می زد: «مگر خودت خواهر و مادر نداری که مزاحم ناموس دیگران می شوی؟» بعد صدای جیغ کشدار دختر مانتویی بودکه مثل میخ توی گوشش فرو رفت. درد توی دلش راه کشید و زانوهایش سست شد. دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت. اول خم شد بعد آهسته و طاقباز روی زمین دراز کشید. سر و صدای اتومبیل ها و صدای درهم و برهم چند عابر که دور و برشان جمع شده بودند توی گوشش نشست. خواست حرفی بزند اما نفسش بالا نمی آمد. انگار وزنه سنگینی را روی قفسه سینه اش کار گذاشته بودند. چند مرد عابر سعی داشتند جوان درشت اندام را آرام کنند. اما او با صدای دو رگه اش همچنان نعره می کشید: «مزاحم نامزدم شده باید بکشمش.»
از لای پلک های خسته اش که پر از اشک بود دختر جوان را دید که هاج و واج مانده بود و بارنگ و رویی پریده به پلاستیک گلابی هایش خیره شده بود. گلابی ها هنوز تو ساک دستی بودند. وقتی شاگرد قهوه چی از قهوه خانه بیرون آمد و جوان درشت اندام را از مهلکه دور کرد، او هم دیگر هیچ چیز نفهمید.